قدم می زنم، باد آرام می وزد، هوا گرم است ولی احساس خنکی می کنم. از میان گندم ها عبور می کنم و سردی آن ها را بر دستانم احساس می کنم. شب است ولی روشنایی را نزدیک می بینم چون آسمان ستاره باران است. کجا می روم؟؟ به عمق گندم زار. به بطن سرما. گرم است و احساس سرما می کنم چون واقعا هوا سرد است. صدای کنار زدن گندم ها را دوست دارم. ولی هر آن احساس می کنم ساقه بعدی دیگر نیست و حال به جاده ای می رسم خالی، خاکی، بی هیچ نوری، زیر پایم سنگ های ریز را احساس می کنم. در اطراف، درختان در شب هم بر جاده سایه انداخته اند. حتی در شب. می روم و با خود فکر می کنم، نمی دانم به چه چیزی ولی هرچه است احساس خوبی است. نمی دانم آیا می توانم تا صبح راه بروم؟؟ دوست دارم ولی نمی دانم پس از این جاده چیست. کاش به بلندی ختم شود. یک کوه، نه! بلکه تنها یک تپه یا تخته سنگ بلند که در انتها به صخره ای تبدیل شود که با ارتفاعی بلند نسبت به اقیانوس قرار دارد. به انتهای جاده نرسیده به بلندی پای می گذارم، به اوج، حتی بالاتر از پرواز. احساس سبکی داشتن چه زیباست. به لبه صخره نزدیک می شوم، باد ملایمی می وزد ولی خنک و سرد، اقیانوس پر از آب.
کاش می ماندم در این نقطه ولی من مال آسمانم نه زمین چون من تکه ای از آسمانم.
مهرداد
نه شب
86/4/24
اول تبریک به خاطر وبلاگث
دوم نمی دونم چرا این نوشته رو خوندم یاد این شعر اخوان افتادم
من اینجا بس دلم تنگ است
به هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه بر داریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است
تا بعد
ممنون. شعر خیلی قشنگی نوشتی
kheyli aaliye
asemaan ra kashf kon chon to niz jozii az aan hasti
movafagh bashi
ممنون از نظرت