From the Sun

مهرداد مرادی

From the Sun

مهرداد مرادی

مهران تولدت مبارک

مهران جان ۲۱ سالگیت رو بهت تبریک می گم. 

انشاالله که صد سال زنده باشی. 

فاصله ی رویا تا واقعیت

گنجشکی به زمین می نشیند.

دختر بچه ای که لباس پشمی صورتی رنگی پوشیده.

به گنجشک خیره می شود.

می ایستد.

انگار که زمان برای دخترک و گنجشک ایستاده است.

زمین خیس است.

باران تازه باریده.

گنجشک به زمین نوک می زند.

دخترک دستکش پشمی خود را از دستان کوچکش بیرون می آورد.

دستش را به گنجشک نزدیک می کند.

صدای به زمین خوردن برگ ها را احساس می کنم.

زمین تا دور دست با برگ ها زر اندود شده.

گنجشک می ایستد، تکان نمی خورد.

دختربچه دستانش را نزدیک تر می کند. آرام می نشیند و به جلو خم می شود.

بخار گرمی از دهانش خارج می شود.

گنجشک انگار که طلسم شده است.

دستان کوچکش را که از شدت سرما قرمز شده است باز هم به گنجشک نزدیک تر می کند.

گرمایش را در دستانش احساس می کند.

آری، گنجشک اینک در دستان اوست.

دیگر، جزئی از او شده است.

قطره ی آبی از آسمان به زمین می افتد.

در یک آن گنجشک پر می زند و جیک جیک کنان در آسمان پنهان می شود.

گنجشک دیگر این جا نیست.

سرما جای گرمیِ گنجشک را از دستان دختر ربوده است.

ولی دخترک آن را احساس کرد.

گرمی وجودش را.

به راستی که رویا همان واقعیت است.

انگار کسی دارد سرش را نیشگون می گیرد.

دخترک می ایستد و با دستان کوچکش کلاه پشمی صورتی رنگش را دور سرش می چرخاند.

کلاه سرش را عرق سوز کرده است.

پایش را در چکمه ی کوچکش محکم می کند.

کلاه پشمیش را با دستکشش بالا می زند و به آسمان نگاه می کند.

انگار می خواهد باران ببارد.

دستکشش را دست می کند و به راه می افتد.

 

16 آذر ماه 1387