From the Sun

مهرداد مرادی

From the Sun

مهرداد مرادی

تکه ای از آسمان

قدم می زنم، باد آرام می وزد، هوا گرم است ولی احساس خنکی می کنم. از میان گندم ها عبور می کنم و سردی آن ها را بر دستانم احساس می کنم. شب است ولی روشنایی را نزدیک می بینم چون آسمان ستاره باران است. کجا می روم؟؟ به عمق گندم زار. به بطن سرما. گرم است و احساس سرما می کنم چون واقعا هوا سرد است. صدای کنار زدن گندم ها را دوست دارم. ولی هر آن احساس می کنم ساقه بعدی دیگر نیست و حال به جاده ای می رسم خالی، خاکی، بی هیچ نوری، زیر پایم سنگ های ریز را احساس می کنم. در اطراف، درختان در شب هم بر جاده سایه انداخته اند. حتی در شب. می روم و با خود فکر می کنم، نمی دانم به چه چیزی ولی هرچه است احساس خوبی است. نمی دانم آیا می توانم تا صبح راه بروم؟؟ دوست دارم ولی نمی دانم پس از این جاده چیست. کاش به بلندی ختم شود. یک کوه، نه! بلکه تنها یک تپه یا تخته سنگ بلند که در انتها به صخره ای تبدیل شود که با ارتفاعی بلند نسبت به اقیانوس قرار دارد. به انتهای جاده نرسیده به بلندی پای می گذارم، به اوج، حتی بالاتر از پرواز. احساس سبکی داشتن چه زیباست. به لبه صخره نزدیک می شوم، باد ملایمی می وزد ولی خنک و سرد، اقیانوس پر از آب.

کاش می ماندم در این نقطه ولی من مال آسمانم نه زمین چون من تکه ای از آسمانم.



مهرداد

نه شب

86/4/24

زمان

زمان را احساس می کنم چون حرکت آسمان را می بینم. چون می بینم که ماه در آسمان از حرکت باز نمی ایستد.

باور کردن آن مشکل است. ولی وقتی برای یک بار هم که شده آن را درک کردی او تو را فراموش نمی کند. چون زمان جزئی از وجود ماست و ما جزئی از زمانیم. هرگاه بخواهیم از زمان پیشی بگیریم از خود پیشی گرفته ایم و هرگاه بخواهیم از خود پیشی بگیریم از زمان جلو افتاده ایم.

سخن ما یک خط است، اثر ما یک سطح، وجود ما یک حجم است و پیوند دهنده این ها زمان.

فکر کن! هرگاه انسان خود را فراموش می کند زمان می ایستد. چون این دو رابطه ای تنگاتنگ نسبت به یکدیگر دارند. زمان هر شخصی مال اوست چون حرکتی از وجود اوست.

من بعد را به خوبی نمی شناسم چون تغییرات آن را زیاد دیده ام ولی زمان حرکتی رو به جلو دارد. نمی دانم به کجا ولی همچنان رو به جلو. شاید به همین دلیل است که زمان اشتباه نمی کند.

اگر این زمانه بر تو ای دوست سخت گذشت محذون تو نباش بر همه سخت گذشت

قبول تن آسان، ولی گذر زمان بر همه سخت است. نمی دانم چرا؟ شاید دلیل آن احساس باشد که گاهی به زمان وابسته و گاهی به آن وابسته نیست. یعنی امری فرا زمانی است.

" زمان را باور کن چون جزئی از توست "



15 دقیقه صبح

25/4/1386

دیروز

تو می تونی بشی تعبیر این رویا

بعد از مدت ها باز اومد سراغم ، ولی این بار فرق داشت.

آیا می تونی منو درک کنی؟

آیا تموم زندگی همین یه لحظه ست؟

کنار هم راه می رفتیم! تو همین چند دقیقه ای که همدیگرو دیده بودیم ، احساس خاصی داشتم.

سرشو بالا کرد و گفت تو رو دوست دارم و می خوام که با من باشی!

دستشو گرفته بودمو راه می رفتیم.

هنوز ندیده بودمش ولی انگار که زندگی فقط همین یه لحظه ست.

کاش فقط این یه رویا بود.



مهرداد مرادی

13/8/1385

سلام

اینجا هوا خیلی گرمه. چون من از خورشید با شما تماس می گیرم.