From the Sun

مهرداد مرادی

From the Sun

مهرداد مرادی

سفر به اون طرف آب

اشتباه فکر نکنید.

خودم نرفتم اون ور آب. فقط وبلاگم را از این به بعد منتقل کردم به یه سرویس دهندیه غیر ایرانی.

دلیلشم که کاملا برای همتون مشخصه. پس توضیح نمیدم.


از این به بعد می تونید به وبلاگم از طریق آدرس زیر دسترسی پیدا کنید:

http://fromthesun.wordpress.com


خیلی خوشحال میشم که بازدیدی از وبلاگ جدیدم داشته باشید.

پس خدانگهدار بلاگ اسکای و سلام وردپرس


راهی که طی نشد - The road not taken

The road not taken

Two roads diverged in a yellow wood

And sorry I could not travel both

And be one traveller, long I stood

And looked down one as far as I could

To where it bent in the undergrowth

 

 

Then took the other, as just as fair,

And giving perhaps the better claim,

Because it was grassy and wanted wear,

Though as for that the passing there

Had worn them really about the same,

 

 

And both that morning equally lay

In leaves no step had trodden black

Oh, I kept the first for another day!

Yet knowing how way leads on to way,
I doubted if I should ever come back.

 

I shall be telling this with a sigh

Somewhere ages and ages hence:

Two roads diverged in a wood, and I -

I took the one less travelled by,

And that has made all the difference.


-------------------------------------------


راهِ  ناپیموده

در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا می‌شدند

و افسوس که نمی‌توانستم هر دو را بپویم؛

                                         چرا که فقط یک رهگذر بودم

ایستادم؛

و تا آن‌جا که می توانستم به یکی خیره شدم،

تا جایی که در میان بوته ها گم شد...

 

پس بی‌طرفانه آن دیگری را برگزیدم.

شاید به خاطر این‌که پوشیده از علف بود

                             و می‌خواست پنهان بماند

اگر چه هر دو یکسان لگد کوب شده بودند.

 

و هر دودر آن صبحگاه همسان به نظر می رسیدند؛

                                           پوشیده از برگ ،

                                                      بی ردِّپایی بر آن‌ها

آه ... من راه نخستین را برای روز دیگر گذاشتم

با آن‌که می‌دانستم که هر راهی به راهی دیگر می‌رسد

شک داشتم که دیگر باز نتوانم به آن بازگردم 

 

 

سال‌های سال بعد روزی

با حسرت به خود خواهم گفت:

در جنگلی دو راه از هم جدا می‌شد و من

آری - من راهی- را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت

و تمامی تفاوت در همین بود


اثر: رابرت فراست

برنده چهار جایزه پولیتزر

برای اطلاعات بیشتر به صفحه ویکی پدیای این شاعر مراجعه کنید.

 

احساس

صدایی ممتد، با سکوت به هم آمیخته است.

گوش کن، تنها احساس توست که این بین فاصله انداخته.

احساس را رها کن، و این بار ...


مهرداد

88/7/18

سایه ای روی زمین باقی مانده است

به شب نگاه می کنم و سایه ها

سایه ای روی زمین باقی مانده است

گمان کنم برای توست

به انتظار خیره می شوم تا سپیده دم

تا لحظه ای که با نور یکی شوی.


مهرداد

۸۸/۷/۱۷

قطعه های محال

تابستان زمستان خواهد بود و بهار پاییز
هوا سنگین خواهد شد و سرب سبک
ماهیان را خواهند دید که در هوا سفر می کنند،
و لال هائی را که صدای بسیار زیبا دارند
آب آتش خواهد شد و آتش آب
بهتر است که گرفتار عشق تازه ای شوم.
*****
مرض شادی خواهد آورد و آسایش غم
برف زیاد خواهد بود و خرگوش شجاع
شیر از خون خواهد ترسید
زمین نه گیاه خواهد داشت و نه معدن
سنگ ها به خودی خود حرکت خواهند کرد
بهتر است در عشقم تغییری روی دهد.
*****
گرگ و میش را در یک آغل خواهند انداخت
بی ترس از هر گونه خصومتی
عقاب با کبوتر دوست خواهد شد
و حربا هرگز تغییر رنگ نخواهد داد.
و هیچ پرنده ای در بهار لانه نخواهد ساخت
بهتر است که به دام عشق تازه ای بیفتم.
*****
ماه که دور خود را در یک دور به پایان می برد
به جای سی روز در سی سال یک دور خواهد زد
و زحل که دور خود را در سی سال می زند
سبک تر و سریع تر از ماه خواهد بود
روز شب خواهد شد و شب روز
بهتر که من در آتش عشق دیگری بسوزم
*****
گذشت سال ها نه رنگ مو را خواهد عوض کرد و نه عادات را
احساس و عقل با هم آشتی خواهند کرد.
و موفقیت های حقیر لذت بخش تر خواهد بود
از همه لذات جهان که دل ها را آتش می زنند.
از زندگی نفرت خواهند کرد و همه مرگ را دوست خواهند داشت
بهتر است مرا نبیند که دنبال عشق دیگری می دوم.
*****
امید را در دنیا جائی نخواهد بود
دروغ با راستی فرقی نخواهد داشت
طالع، با موهبت های متفاوتش وجود نخواهد داشت
همه ی کارهای خدای جنگ بی خشونت خواهد بود.
خورشید سیاه خواهد بود و خدا را همه خواهند دید
بهتر است که اسیر جای دیگر شوم.


--------

اثر آمادیس ژامن - Amadis Jamyn
1592-1538

زورگو

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلیاِونا » پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلیاِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
-نه من یادداشت کرده ا م، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
- دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده ا م. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که میدانید یکشنبه ها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. و سه تعطیلی… «یولیا واسیلیاونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد .
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا »
و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشید .
دوازده و هفت میشود نوزده.
تفریق کنید… آن مرخصیها… آهان… چهل ویکروبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلیاِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه ا ش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت .
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی تر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی توجهی تان باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا » فرار کند شما می بایست چشم هایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید .
پس پنج تا دیگر کم میکنیم . …
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
« یولیا واسیلیاِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم
-امّا من یادداشت کرده ا م .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی میماند .
چشم هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره !
-من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر .
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا … یکی و یکی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشکّرم
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
-در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقه ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است
بخاطر بازی بیرحمانه ا ی که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود . 

اثر "آنتوان چخوف"

خورشید

دشت ها سرتاسرش سبز است

پس خورشید کو؟

زرد زردند گندمان

خورشید کو؟

آسمان آبی تر از آبی است

دنبال چه می گردی؟

آسمانِ صاف بی ابری است

جای خورشید این میان خالی است

راستی دنبال چه می گردی؟

خورشید؟

احتیاجی بر زُل زدن در عمق نیست

او همین جا در میان سبزی دشت است

در میان زردی گندم

در میان آسمان آبی است

در همین جا روی این سطح است

این همان خورشید

باعث هستی

باعث نور است


مهرداد مرادی

87/11/21